جدول جو
جدول جو

معنی دروای شدن - جستجوی لغت در جدول جو

دروای شدن
(پَ / پِ فِ شُ دَ)
برپا شدن. نصب شدن. افراخته شدن. منصوب گشتن. (ناظم الاطباء).
- دروای شدن نره، برخاسته شدن ذکر که به عربی نعوظ خوانند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روان شدن
تصویر روان شدن
جاری شدن، جریان پیدا کردن، برای مثال زخون چندان روان شد جوی درجوی / که خون می رفت و سر می برد چون گوی (نظامی۲ - ۱۸۹)، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس
روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روا شدن
تصویر روا شدن
جایز شدن، برآمدن حاجت، رواج یافتن
حلال شدن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ گُ تَ)
داخل گردیدن. وارد شدن:
نشاید درون نابسغده شدن
نباید که نتوانش بازآمدن.
ابوشکور.
به دروازۀ شهر درون شده، به خانه بازشدند. (تاریخ بیهقی).
دیو و فرشته به خاک و آب درون شد
دیو مغیلان شد وفریشته زیتون.
ناصرخسرو.
سپس دین درون شو ای خرگوش
که به پرواز بر شده ست عقاب.
ناصرخسرو.
فرود آمد رقیبان را نشان داد
درون شد باغ را سرو روان داد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
نصیب شدن. قسمت شدن: زکوه مال بده تا سلامتی دنیا و عقبی را بیابی و تو را بهشت روزی شود. (قصص الانبیاء).
وصل تو روزی نشد و روز شد
سود نه و مایه زیان خوشتر است.
انوری.
شد حظ عمر حاصل گر زانکه با تو ما را
هرگز بعمر روزی، روزی شود وصالی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(تَ نَقْ قُ کَ دَ)
حرکت کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. راه افتادن. رفتن. روانه شدن:
ببود آن شب و بامداد پگاه
به ایوان روان شد به نزدیک شاه.
فردوسی.
و با وزیر مشکان خالی کرد و در همه معانی مثال داد و... او روان شد. (تاریخ بیهقی). و او بر اختیار روان شد. (کلیله و دمنه).
روان شد هر مهی چون آفتابی
پدید آمد ز هر کبکی عقابی.
نظامی.
ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه.
نظامی.
چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت
سوی نخجیران روان شد تا به دشت.
مولوی (مثنوی).
روان شد به مهمانسرای امیر
غلامان سلطان زدندش به تیر.
سعدی (بوستان).
هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد
با صد هزار حسرت از آنجا روان شود.
سعدی.
و رجوع به روان شود.
- از سر پا روان شدن، کنایه از زود و بشتاب روان شدن. (از آنندراج) :
ندارم حالیا زین بیش پروای
وداعی کن روان شو از سر پای.
نزاری قهستانی (از آنندراج).
، ریخته شدن. (از آنندراج). جاری گشتن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن: و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند، خون از پای مبارکش روان شد. (تاریخ بلعمی). آب از حوض روان شدی و به طلسم بربام خانه شدی. (تاریخ بیهقی). چون بدیدند که خون برمحاسن لوط روان شده بود او را گفتند ما رسولان پروردگار توایم. (قصص الانبیاء ص 56).
حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم
رحمت روان شود چو اجابت شود دعا.
خاقانی.
ز خون چندان روان شد جوی در جوی
که خون می رفت و سر می برد چون گوی.
نظامی.
آه سردی برکشید آن ماهروی
آب از چشمش روان شد همچو جوی.
مولوی (مثنوی).
مانده آن همره گرو درپیش او
خون روان شد از دل بی خویش او.
مولوی (مثنوی).
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست.
مولوی (مثنوی).
شعرش چو آب در همه عالم روان شده ست
از پارس می رود به خراسان سفینه ای.
سعدی.
چو بر صحیفۀ املا روان شود قلمش
زبان طعن نهد بر فصاحت سحبان.
سعدی.
ز حلق شیشه کز غلغل تهی بود
روان شد گریه های خنده آلود.
زلالی (از آنندراج).
ز شرم چون به زبان بشکند گل رازش
عرق روان شود از طرف جبهۀ نازش.
طالب آملی (از آنندراج).
، رایج شدن. رواج پیدا کردن. روایی یافتن: اندر بصره کس به شب در سرای نبستی و طعامها فراخ شد و بازرگانیها روان شد. (تاریخ بلعمی). رجوع به روان و روایی و روا شدن شود، از بر شدن درس و سبق و امثال آن. (از آنندراج). و رجوع به روان و روان کردن و روان داشتن شود، نافذ شدن. مجری شدن. رجوع به روان و روان داشتن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ سَکَ دَ)
یازیدن. طول پیدا کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). امتداد یافتن. کشیده شدن. استطاله. (دهار). امّتار. امتداد. انسراب. تطاول. تمتّی. تمطّی. صلهبه. (منتهی الارب). طوال. (دهار). طول. (تاج المصادر بیهقی).
- دراز شدن دست به چیزی، تسلط یافتن بر آن:
شده بر بدی دست دیوان دراز
ز نیکی نبودی سخن جز به راز.
فردوسی.
اًهواء، دراز و بلند شدن دست بسوی چیزی. (از منتهی الارب) ، به درازا خوابیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). خفتن. (غیاث) (آنندراج). دراز کشیدن. اسلنطاع. (از منتهی الارب) :
صوفی از ره مانده بود و شد دراز
خوابها می دید با چشم فراز.
مولوی.
اسبطرار، دراز شدن ذبیحه. (ازمنتهی الارب). انسطاح، ستان دراز شدن و جنبش ناکردن. (از منتهی الارب) ، بلند شدن. مرتفع گشتن. یافتن طول عمودی چون از زیر یا از بالا بدان نگرند. طول یافتن. نقیض کوتاه شدن. اًخجال. اسحنطار. (منتهی الارب). بسوق. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تطایر. (دهار). تماحل. مقق. (از منتهی الارب) :
زرد و درازتر شده از غاوشوی خام
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه.
لبیبی.
اتمئلال، دراز و راست و سخت شدن. (از منتهی الارب). اًزهاء و زهو، دراز شدن نخل. اسلهباب، دراز شدن اسب. اسمهداد، دراز شدن کوهان شتر. (از منتهی الارب). اًشباء، دراز شدن درخت. (تاج المصادر بیهقی). اضطراب، دراز شدن بانرمی و فروهشتگی. الغیان، دراز و درهم پیچیده شدن گیاه. ایتلاخ، دراز و بزرگ و درهم شدن گیاه. بتع، جید، دراز شدن گردن. تلع، دراز شدن آدمی. تمطﱡط، دراز و کشیده شدن. تمک، دراز و بلند شدن کوهان شتر. تروﱡح و تکفّی، و جأر، جؤر، طمی و مغد، دراز شدن گیاه. جثوم، دراز شدن کشت. (از منتهی الارب). زخوز و عب ّ، دراز شدن نبات. (تاج المصادر بیهقی). سحوقه، دراز شدن خرمابن. سقف، دراز و کوز شدن. (منتهی الارب). شخشخه، کشیده و دراز شدن. کثاء، دراز و انبوه شدن و درپیچیدن گیاه. (از منتهی الارب). نوف، دراز و بلند شدن. (تاج المصادر بیهقی). انتصاء، ازلغباب و اغدیدان، دراز شدن موی. (تاج المصادر بیهقی) (المصادرزوزنی). اًعراف، دراز شدن یال اسب. تسعّب، دراز شدن مانند: رشته از آب مزج و نحو آن. تکثیع، دراز و بسیار شدن ریش. سبوغ، دراز شدن بسوی زمین. شطور، دراز شدن پستان شاه از دیگری. کثاء و کثاءه، دراز وبسیار شدن ریش. کظکظه، دراز شدن مشک وقت پر کردن. (از منتهی الارب) ، طولانی شدن. طویل المده شدن. به ازمانی طولانی گشتن: اگر مدت مقام دراز شود و به زیادتی حاجت افتد، بازنمای. (کلیله و دمنه). ابهیرار، دراز شدن شب. اًملال، دراز شدن سفر. تمطّی، دراز شدن روز و جز آن. منع، دراز شدن روز پیش از زوال. (از منتهی الارب).
- دراز شدن روزگار، وقت بسیار صرف شدن: اندیشید که اگر کشیده بفروشم... روزگار دراز شود. (کلیله و دمنه).
- دراز شدن کار، مشکل شدن آن. صعب گشتن آن:
چو شد کار کهزاد زینسان دراز
بدانست کآمد زمانش فراز.
فردوسی.
چو بستی کمر بر در راه آز
شود کار گیتیت یکسر دراز.
فردوسی.
ز دانندگان گر بپوشیم راز
شود کار آسان به ما بر دراز.
فردوسی.
بدیشان چنین گفت شهران گراز
که این کار ایرانیان شد دراز.
فردوسی.
اگر مست نبودی وخواستندش بگرفت کار بسیار دراز شدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 227). اگر نه این کار بر ما دراز شود، اکنون این سر نهفته دارید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 89).
، مفصل شدن. مشروح و مبسوط شدن. طولانی گشتن. با تفصیل گشتن: که به نام ایشان قصه دراز شود. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(تُ شُ دَ)
برآمدن. مقضی ّ شدن. برآورده شدن. نجح. نجاح. (دهار). رجوع به روا و روا گشتن و روا کردن شود:
صد بندگی شاه ببایست کردنم
از بهر یک امید که از وی روا شدم.
ناصرخسرو.
خاقانی عیدآمد ز خاقان بیمن خود
هر کار کز خدای بخواهد روا شود.
خاقانی.
گر وعده وصال تو جانا روا نشد
باری مرا سفید شد از انتظار چشم.
ازهری هروی.
- روا شدن حاجت و تمنا، کنایه است از برآمدن حاجت و تمنا. (از آنندراج) :
دنیا به قهر حاجت من می روا کند
از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم.
ناصرخسرو.
ازخدمت تو حاجت شاهان روا شود
تا هست کعبه، کعبۀ شاهان در تو باد.
مسعودسعد.
این دم شنو که راحت از این دم شود پدید
اینجا طلب که حاجت از اینجا شود روا.
خاقانی.
، جاری شدن. نافذ شدن. مجری گشتن. رجوع به روا و روا کردن شود:
جادوکی بند کرد و حیلت بر ما
بندش بر ما برفت و حیله روا شد.
معروفی.
، رواج. (دهار). رواج یافتن. رونق پیدا کردن.
- روا شدن متاع و گرمی بازار، کنایه است از رواج یافتن متاع و گرمی بازار. (از آنندراج) :
تا گشت خریدار هنر رأی بلندش
بازار هنرمندان یکباره روا شد.
مسعودسعد.
، جواز. (دهار). مجاز شدن. جایز شدن، حلال شدن. (ناظم الاطباء). مباح شدن
لغت نامه دهخدا
(پَ /پِ سِ کَ دَ)
آهسته و کند شدن. متأخر گشتن. ابطاء. (ترجمان القرآن جرجانی). استبطاء. (تاج المصادر بیهقی). التیاء. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بطاءه. بطوء. تبطیه. تعبیم. رخن. ریث: تباطؤ، درنگی شدن در رفتن. عتم، درنگی شدن تاریکی شب. (تاج المصادر بیهقی) ، صبر کردن. ثبات ورزیدن:
بدو گفت چون تیره شد روزگار
درنگی شدن پس نیاید بکار.
فردوسی.
، مهمل و بیکاره شدن. غیرثابت قدم گشتن:
که این باره را نیست پایاب اوی
درنگی شود شیر زاشتاب اوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ وَ گَ دَ)
معالجه شدن. علاج شدن. مداوا شدن:
چشم بادم همه بیماری و باز
همه درمان شوم ان شأاﷲ.
خاقانی.
، چاره شدن
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ گُ کَ دَ)
مسکین شدن. بی چیز گشتن. نادار شدن. فقیرشدن. بی نوا گشتن. ابلاط. ارماد. ارمال. ازهاد. اصرام. اصفار. (تاج المصادر بیهقی). اعاله. (دهار). اعدام. (از منتهی الارب). اعسار. (دهار). اعواز. (تاج المصادر بیهقی). افتقار. (دهار). افتیاق. افقار. (تاج المصادر بیهقی). اقتار. (المصادر زوزنی). اقلال. (دهار). امعار. (تاج المصادر بیهقی). املاق. (ترجمان القرآن جرجانی). انضیاح. (المصادر زوزنی). انفاق. (دهار). بؤس. بئیس. ترب. (دهار). تسکن. تصعلک. تمسکن. خص ّ. خل. خوب. سکون. (از منتهی الارب). عائله. (دهار). عوز. (تاج المصادر بیهقی). عیله. (ترجمان القرآن جرجانی). عیول. (تاج المصادر بیهقی). غلفقه. (از منتهی الارب). متربه. (دهار) : هرکه... مال بدست آرد و در تثمیر آن غفلت ورزد زود درویش شود. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(دی نَ / نِ شُ دَ)
بر هم خوردن. (آنندراج) (بهار عجم). صورت نگرفتن کاری. (چراغ هدایت).
- قروتی شدن معامله، بر هم خوردن کار. (آنندراج) (بهار عجم) : بهادران چون دیدند معامله قروتی شد برمالیدند. (آنندراج) (بهار عجم، از نعمت عالی که درباره محاصرۀ حیدرآباد گفته است)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِگَ تَ)
سخت شدن. متعسر شدن. دشخوار شدن. احتکال. استشراء. استعایه. استعسار. اعتیاص. اعواز. اعیاء. اقذعلال. (منتهی الارب). التباث. (المصادر زوزنی). التیاظ. تشدد. تصاعد. تعاسر. تعایی. تعبیر. (منتهی الارب). تعذر. تعسر. (دهار). تعکظ. تعیر. تعیی. تکنظ. تکؤد. شصاص. شصب. شصوص. عتص. (منتهی الارب). عسر. (دهار). عسره. (ترجمان القرآن جرجانی). عوص. (تاج المصادر بیهقی). کنظ. لطث. ملاعجه. وعور. (منتهی الارب) :
کشتی حسنات و ثمراتش بدرودی
دشوار تو آسان شد و آسان تو دشوار.
منوچهری.
چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد. (تاریخ بیهقی ص 352).
چیزی که نجویندش از جایگه خویش
بر مردم دشوار شود کار نه دشوار.
ناصرخسرو.
اًجبال، دشوار شدن بر شاعر سخن. اسحنکاک، دشوار شدن سخن. (از منتهی الارب). عسر، دشوار شدن شیر و باران و علم و کار. (دهار). کرث، دشوار شدن اندوه بر کسی. منهکه، زن که ولادت بر وی دشوار شده باشد. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پُ زَ دَ)
کنایه از چیزی نماندن و تمام گردیدن و آخر شدن و وجود نداشتن. (برهان). موقوف شدن. (آنندراج) : طلب ها درباقی شدو اعتقادها فسادی تمام گرفت. (اسرار التوحید ص 4).
مطرب آمد روانه شد ساقی
شد طرب را بهانه درباقی.
نظامی.
ترا هیچ روای نیست مگر آنکه یک چندی او را به زندان کنی تا این سخن درباقی شود. (یوسف و زلیخا چ 2 ص 34).
رجوع به درباقی کردن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ غَ لَ دَ)
واشدن. معلق شدن. آویخته شدن. برآمدن: تیصیص، گشاده و دروا شدن زمین به روئیدن گیاه (از منتهی الارب) ، دروا شدن گیاه به شکوفه. (از منتهی الارب). نسع، نسوع، دروا شدن گوشت بن دندان از دندان و فروهشته و سست گردیدن. (از منتهی الارب). نقض، زمین که دروا شده باشد بوقت برآمدن سماروغ از وی. (صراح).
- درواشده، برجوشیده. برآمده: قلاع، قلاعه، قلفعه، خاک درواشده که زیر او سماروغ برآمده باشد. (منتهی الارب).
، راست ایستادن. برپا شدن. نصب شدن. (ناظم الاطباء). بپا خاستن. برخاستن. رو به هوا شدن: انتعاش،دروا شدن افتاده از لغزش. (از منتهی الارب). انتعاص،دروا شدن افتاده. (از منتهی الارب). تناهض، بسوی یکدیگر دروا شدن دو خصم در حرب. (صراح). شصوّ، شصی ّ، شظی ̍، دروا شدن هر دو دست و پای مرده. (از منتهی الارب). شصوّ، پر گردیدن مشک پس دروا شدن قوائم آن. (از منتهی الارب). شول، شولان، بلند و دروا شدن دم. (از منتهی الارب). قفوف، دروا شدن و برخاستن موی بر تن از ترس و جز آن. (از منتهی الارب). قومه، دروا شدن میان رکوع و سجود. (از منتهی الارب). لع، لعاً، کلمه ای که به مردم شکوخیده گویند تا از لغزش دروا شود. (منتهی الارب). نهوض، دروا شدن و بال گستردن مرغ جهت پریدن. (از منتهی الارب) (از صراح). شاصیه، خیک درآکنده که پایچه های آن دروا شده باشد. (منتهی الارب).
- درواشده، راست ایستاده. برپاشده. بپاخاسته. برخاسته: شاصی، مرد پای درواشده. (منتهی الارب).
، معلق شدن. سرنگون گشتن. واژگون شدن، پراکنده شدن. منتشر شدن:
بانگ گفت بد چو دروا می شود
از سقر تا خود چه در وامی شود.
مولوی.
رجوع به دروای و دروای شدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دروا شدن
تصویر دروا شدن
معلق شدن، آویخته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روا شدن
تصویر روا شدن
برآمدن، بر آورده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روان شدن
تصویر روان شدن
حرکت کردن، روانه شدن
فرهنگ لغت هوشیار